تمام شدم .مثل برفی که اخرین چکه های لب شیروانی را می شمارد .دنیایی که وقتی درد و خوشحالیش
برات یکیه ،
مثل ادمای بی روح میونی که اخرین تلاششو میکند که به گودال نیستی آخرین چنگ رابزند ولی نا امیدانه فرو
میریزد .
سخته خیلی سخته بفهمی برای دنیایی که ساخته بودی حالا دیگه هیچی نیستی و فقط دور شدنت را ارزو
میکنند .
این سخترین چیزیه که باید بشنودی .
کاش میشد از دردی نوشت که قابل گفتن باشد .آرزوی رسیدنی که هر روز زمزمه قلبت بود ولی از روزی ترسیدی
که می دونستی می رسد و اونو دفنش کردی توی قلبت .
سخته دوست داشتنی که بهترین حالت را دور شدن و هجران بدوند . ولی از دردی که به جا موند و شکستی که
همه چیز را از بین برد نمی توان به راحتی گذشت
از دردی که دورن سینه ات سنگینی میکند و ارزویی که شکست و دستانی که منتظر ماند و قلبی که هنوز خون
الود و زخمیه .
دیگه اینجا حرفایی وقتی رونق داشت که بشد حرفی برای گفتن داشته باشی .
حتی فراق ولی وقتی فراق به یاس و نامیدی تبدیل میشد و ملزم به هجران میشی دیگه حرفی برای گفتن نمی
موند
جز فرو خوردن تمام دردها و بسته شدن تمام حرفایی که روی سینه ام سنگینی میکند .
و حالا باید بری چون
به قولی :
من از درمان و درد و وصل و هجران |
|
پسندم آن که جانانم پسندد. |
خدانگهدار